پارسا جونپارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

روزگار تنهایی پارسا ...

بریم کباب بخوریم

مامان و پارسا تو راه برگشت از مهد: مامان : به به چه بويي مياد ، بوي كباب مياد ، اوووووم م م م پارسا : آره ، بوي كباب مياد ، مامان ، يه چيزي ... مامان : بگو ، چه كار كنيم به نظرت؟ پارسا : بريم كباب بخوريم مامان : زحمت كشيدي ...
29 مرداد 1392

رفتیم دکتر

دیروز با نتیجه آزمایش و سونوگرافی رفتیم پیش دکتر مدنی، فوق تخصص کلیه اطفال از ساعت ٥/٥ تا ٥/١٠ الاف شدیم و بالاخره این پروسه به اتمام رسید . همه چی خوب بود و معلوم شد که جیش نکردن های جنابعالی بالاخره اینجا خودش و نشون داد . حالا یه کم قرص بخوری خوب خوب میشی وای از پسر بهونه گیر و نق نق وووووو ...
28 مرداد 1392

اقدام غافلگيرانه بابايي

شنبه گذشته بابايي ما رو غافلگير كرد و گفت دوشنبه شب با هم بريم اروميه ... دوشنبه شب ساعت ۱ شب راه افتاديم و صبح ساعت ۹ رسيديم - بابايي و همكاراش رفتند جلسه و پارسا و ماماني يه كم براي خودشون چرخيدن و ... بعد هم رفتيم كارگاه و ناهار و استراحت تا بعدازظهر - بعد هم هتل و يه كم خستگي دركرديم و رفتيم بند . فردا و پس فردا هم تقريبا به همين منوال گذشت و بابايي رفت كه ۵ دقيقه بعد برگرده ولي شب برگشت ... روز سوم خانواده پيمانكار دلش به حال ما سوخت و مارو بردند خونه و پذيرايي و مهمون نوازي و ... . خيلي خيلي خونگرم بودند . از ساعت ۳ به بعد گوشي حميد خواموش شد و در اختيار خانواده قرار گرفت . خريد كرديم و خريد كرديم و خريد كرديم و غار سهولان و تب...
22 مرداد 1392

مريضي پارسا

پسرم يه كم مريض شده - اولش خيلي ترسيدم ولي بعد توي اينترنت سرچ كردم ديدم خيلي هم مسئله مهمي نيست - امروز بردمش دكتر آزمايش نوشت - بعدازظهر با بابايي ميريم آزمايشگاه بابايي خيلي نگرونه ... خدا شانس بده ...
22 مرداد 1392

مامانم اومده؟

خانم قاسمي توي مهد ساعت ۴:۱۵ : پارسا پاشو خواب بسه پارسا : مامانم اومده ؟ خانم قاسمي : نه ولي پاشو ديگه خواب بسه پارسا : مامان من اينقد زود نمياد و دوباره مي خوابه .... خانم قاسمي : بخواب بخواب - تو معلومه خيلي خوابت مياد ... اينو خانم قاسمي امروز برام تعريف كرد و كلي ذوق داشت - ميگه خيلي مرده - عين يه مرد گنده حرف ميزنه ...
22 مرداد 1392

مامان یه احمقی ...

مامان : پارسا موهات و شونه کن می خوایم بریم مهد پارسا در حال شونه کردن : اینطوری شونه کنم خوبه ؟ مامان : آره خوبه پارسا با عصبانیت : یه احمقی تو مهد میگفت دخترا موهاشون و اینطوری شونه میکنن مامان : چی؟ پارسا : یه احمقی توی مهد میگفت دخترا موهاشون و اینطوری شونه میکنن ، پسرا اینطوری ... مامان : حرف زشت نزن مامان : حالا خاله اینو گفته بود یا بچه ها ؟ پارسا : یکی از بچه ها ... ...
21 مرداد 1392

مامان میره سر کار ...

مامان از دیروز میره سرکار ، همون کاری که دوست داره پارسا هم میره مهد و مامان هم ساعت 3 میره دنبالش میاین خونه یه کم استراحت میکنن تا بابا بیاد ...
6 مرداد 1392

مامان من یه چیزی فهمیدم

پارسا: مامان من یه چیزی فهمیدم ، مرغ ها و خروس ها از اردک ها می ترسن مامان: از کجا فهمیدی؟ پارسا: رفته بودیم خونه مامان جون اینا دیدم ، وقتی اردکا اومدن مرغ و خروسا ترسیدن فرار کردن -------------------- مامان و پارسا رفتن بستنی طالبی خریدن پارسا : مامان اون چی بود ؟ توپ بودددددد ، توش یه چیزی بوددددددددد ؟ مامان : ؟؟؟؟؟ پارسا : توپ بودددددد ، توش یه چیزی بوددددددد مامان : آهان ، طالبی؟ پارسا : آره ، این بستنی طالبیه  
6 مرداد 1392