پارسا جونپارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

روزگار تنهایی پارسا ...

پسر مهربون مامان

بابا دو روز نبود رفته بود ارومیه ، پسرم همش میگه پس بابا کی میاد ، پس چرا بابا نمیاد ... دیشب گفتم بریم بخوابیم ، میگه من نمی خوابم ، گفتم چرا ؟ میگه : آخه بابا بیاد زنگ بزنه من در و باز کنم ، گفتم بابا صبح میاد الان نمیاد... دیروز گیر داده بود دنت میخوام ، 5 دقیقه یه بار زنگ میزد به بابا که دنت بخر یادت نره هاااا... براش خریدم ، رفتیم خونه ، یه کوچولو می خورد میگذاشت تو یخچال ، میگفت بقیه اش باشه وقتی بابا اومد ، دوباره می رفت یه کوچولو میخورد ... بالاخره ناامید شد همش و خورد ... ...
26 شهريور 1392

حادثه تلخ

تسلیت به همشهری های عزیز به خاطر این حادثه تلخ ... خیلی خیلی خیلی غم انگیزه خدا به بازماندگان صبر بده ، خیلی سخته ...
20 شهريور 1392

آخه میمیری حرف نزنی؟

مامان و پارسا دارن ميرن خونه ... مامان توي دلش : امروز رنگ و روش خيلي خوبه ، تپل شده ، روحيه اش هم كه خوبه ، چقد ورجه وروجه ميكنه در خونه باز ميشه خانم صاحب خونه مياد بيرون ، پارسا ميپره تو ، از پله ها ميره بالا خانم صاحب خونه : واي چرا اينقد تو كوچولو شدي؟ چرا بزرگ  نميشي مامان چرا بزرگ نميشه ؟ چرا همونطور كوچولو مونده ؟ همش به خاطر ايناست كه ميخوره ( كاكائو در دست پارسا ) و مامان افسردگي ميگيره ... آخه من مگه نظر خواستم از كسي؟   از پله ها میریم بالا پارسا : مامان اسم این خانمه چیه؟ مامان : خاله پارسا : خاله بی ریخت؟ مامان : حرف زشت نزن ...
29 مرداد 1392

بریم کباب بخوریم

مامان و پارسا تو راه برگشت از مهد: مامان : به به چه بويي مياد ، بوي كباب مياد ، اوووووم م م م پارسا : آره ، بوي كباب مياد ، مامان ، يه چيزي ... مامان : بگو ، چه كار كنيم به نظرت؟ پارسا : بريم كباب بخوريم مامان : زحمت كشيدي ...
29 مرداد 1392

رفتیم دکتر

دیروز با نتیجه آزمایش و سونوگرافی رفتیم پیش دکتر مدنی، فوق تخصص کلیه اطفال از ساعت ٥/٥ تا ٥/١٠ الاف شدیم و بالاخره این پروسه به اتمام رسید . همه چی خوب بود و معلوم شد که جیش نکردن های جنابعالی بالاخره اینجا خودش و نشون داد . حالا یه کم قرص بخوری خوب خوب میشی وای از پسر بهونه گیر و نق نق وووووو ...
28 مرداد 1392

اقدام غافلگيرانه بابايي

شنبه گذشته بابايي ما رو غافلگير كرد و گفت دوشنبه شب با هم بريم اروميه ... دوشنبه شب ساعت ۱ شب راه افتاديم و صبح ساعت ۹ رسيديم - بابايي و همكاراش رفتند جلسه و پارسا و ماماني يه كم براي خودشون چرخيدن و ... بعد هم رفتيم كارگاه و ناهار و استراحت تا بعدازظهر - بعد هم هتل و يه كم خستگي دركرديم و رفتيم بند . فردا و پس فردا هم تقريبا به همين منوال گذشت و بابايي رفت كه ۵ دقيقه بعد برگرده ولي شب برگشت ... روز سوم خانواده پيمانكار دلش به حال ما سوخت و مارو بردند خونه و پذيرايي و مهمون نوازي و ... . خيلي خيلي خونگرم بودند . از ساعت ۳ به بعد گوشي حميد خواموش شد و در اختيار خانواده قرار گرفت . خريد كرديم و خريد كرديم و خريد كرديم و غار سهولان و تب...
22 مرداد 1392

مريضي پارسا

پسرم يه كم مريض شده - اولش خيلي ترسيدم ولي بعد توي اينترنت سرچ كردم ديدم خيلي هم مسئله مهمي نيست - امروز بردمش دكتر آزمايش نوشت - بعدازظهر با بابايي ميريم آزمايشگاه بابايي خيلي نگرونه ... خدا شانس بده ...
22 مرداد 1392

مامانم اومده؟

خانم قاسمي توي مهد ساعت ۴:۱۵ : پارسا پاشو خواب بسه پارسا : مامانم اومده ؟ خانم قاسمي : نه ولي پاشو ديگه خواب بسه پارسا : مامان من اينقد زود نمياد و دوباره مي خوابه .... خانم قاسمي : بخواب بخواب - تو معلومه خيلي خوابت مياد ... اينو خانم قاسمي امروز برام تعريف كرد و كلي ذوق داشت - ميگه خيلي مرده - عين يه مرد گنده حرف ميزنه ...
22 مرداد 1392

مامان یه احمقی ...

مامان : پارسا موهات و شونه کن می خوایم بریم مهد پارسا در حال شونه کردن : اینطوری شونه کنم خوبه ؟ مامان : آره خوبه پارسا با عصبانیت : یه احمقی تو مهد میگفت دخترا موهاشون و اینطوری شونه میکنن مامان : چی؟ پارسا : یه احمقی توی مهد میگفت دخترا موهاشون و اینطوری شونه میکنن ، پسرا اینطوری ... مامان : حرف زشت نزن مامان : حالا خاله اینو گفته بود یا بچه ها ؟ پارسا : یکی از بچه ها ... ...
21 مرداد 1392