پارسا جونپارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

روزگار تنهایی پارسا ...

امروز ما

پارسا امروز کارگاه داشت... خاله بهش جایزه داد ... مامان براش نبات کوچولو خرید ... ...
6 اسفند 1392

ای ایران

ای ایران ای مرز پر گهر     ای خاکت سرچشمه هنر دور از تو اندیشه بدان      پاینده مانی تو جاودان .............. این روزا این شعر ورد زبون پسرمه ، کلی تمرین می کنه که درست بخوونه البته با اون زبون بچه گونه و کلمات اشتباهی که می گه کلی خنده دار میشه ... کلی با خودش کلنجار رفت تا این مصراع و یاد بگیره ای دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم ...
6 اسفند 1392

اندر احوالات این روزا ...

مامان و بابا و پارسا در حال صحبت ... مارمولکاااا چی می خورن ؟ بابا : پشه مامان : حشرات پارسا : آره وقتی مارمولکااا پشرات و می خورن ......... پشه و حشرات قاطی شد و شد پشرات ... -------------------------------------------------- یه روز دیگه باز در حال صحبت ... بابا : ...... آره دیگه تو بزرگ شدی ، خیلی بزرگ شدی ، دیگه بزرگتر نمیشی ..... پارسا : نه من هنوز بزرگ نشدم ، من هنوز یه مرت ( متر ) بیشتر نیستم ------------------------------------------------ یه روز دیگه بابا درحال قصه گفتن .. یه پسره بود خیلی باهوش بود اسمش .... اوممممم ..... اسمششششش ... پارسا : کیارش بود بابا : آره کیارش بود ، این پسره خیلی باهوش...
6 اسفند 1392

بی وفایی

امروز 5 شنبه بود ، الان ساعت 12 شبه ... سه شنبه مامان جون اینا اومدن خونه ما ... پارسا هم باهاشون رفت ... 2 روز و نیم گذشت و هر دفعه زنگ زدیم گفت نیاین دنبالم ، دیر بیاین دنبالم ... ......................  
25 بهمن 1392

مامان خوشگل نانازیه

جدیدا کارش که گیر می افته یا یه چیزی میخواد که مامان شدیدا مخالفت می کنه ، میگه : مامانی مامانی مامان خوشگل نانازیهههه مامان هم تمام و کمال در اختیار پسر شیرین زبونش قرار می گیره ...
20 بهمن 1392

سس

مامان شدیدا کار داره و درگیر درس و پروژه پشت کامپیوتر ... پارسا : مامان سس بخوردم؟ مامان : باشه بخور پارسا سس اولی رو تموم می کنه پارسا : مامان یه دونه دیگه بخورم ؟ مامان : دیگه سس قرمز نداریم ، این سفیدا خوشمزه نیست ... پارسا : مامان تو رو خدا ، بخورم ؟ مامان : بخور پارسا: مامان : پارسا ! این کارتونه رو دوست داری؟ دیدی چه کارتون قشنگی برات گذاشتم؟ پارسا : آره دوست دارم ولی این و بیشتر دوست دارم (سس) . مامان : ...
20 بهمن 1392

پسر بزرگ من ...

دیشب بابایی خیلی دیر اومد خونه وقتی اومد گفت: خدا خدا می کردم که پارسا نخوابیده باشه ، آخه دلم برای پسرکم خیلی تنگ شده ... گفت : پسرم خیلی داره بزرگ میشه ، دوست ندارم بزرگ بشه ، آخه بزرگ بشه دیگه نمیتونم بغلش کنم ، دیگه نمی تونم بوسش کنم ... مامانی گفت : نهههههه اتفاقا خیلی هم خوب شده تازه دارم یه کم نفس راحت میکشم ، از آویزونی دراومده ، جیش و ونگ و ... . بابا: حالا نه اینقدر کوچیک ، مثلا 1 سال پیش ... مامان : نه ، من که هر چی بزرگ تر بشه خوشحالترم ----------- امروز صبح به حرفهای بابا فکر کردم و واقعا دلم برای کوچیکیات تنگ شد . عکس های وبلاگ و نگاه کردم و ... بابایی راست می گه ولی چاره ای نیست زمان میگذرد . خوشحالی من از بز...
20 بهمن 1392