پارسا جونپارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

روزگار تنهایی پارسا ...

پشمک

مامان و پارسا هفته پیش رفته بودن یزد... یه سفر مختصر و مفید و چند روزه مامان هم طبق معمول با دست پر از یزد برگشت و برای پسر گلش پشمک خرید که خیلی دوست داره ... بعد از ظهر ، توی خونه خودمون ، مامان و بابا و پارسا دارن چایی می خورن ... پارسا : مامان پشمک بخورم سنم زیاد میشه؟ ( یعنی اینکه پشمک بخورم رشد می کنم بزرگ می شم؟) مامان : بله هرچی بخوری برای رشدت خوبه و بزرگ میشی ...
6 بهمن 1392

اهواز

تعطیلات دو هفته پیش و رفتیم اهواز ، خیلی یهویی شد و صبح تصمیم گرفتیم وشب راه افتادیم . خیلی دودل بودم که داریم کجا می ریم و قراره خوب باشه یا نه؟ ولی خیلی خیلی خوش گذشت و واقعا یکی از قشنگترین مسافرتهامون بود. همه چیز جدید و جالب و زیبا بود. مامان و بابا که آثار باستانی دوست دارند همه جوره اونجا ارضا شدند چون شوش و شوشتر پر بود از آثار باستانی زمان مادها و ساسانی ها و هخامنشی ها ... واقعا زیبا بود . خرمشهر و رود اروندش که جای خود دارد و بعضی از خونه هایی که هنوز آثار جنگ روی دیوارهاش هست و آبادان و اون بازار ته لنجیش ... تالاب شادگان و ... همه اسمهایی که برامون آشنا بودند ولی ندیده بودیمشون و جنگ ... ...
24 دی 1392

رباتیک

امروز مسابقه رباتیک بین بچه های کلاس رباتیک پارسا برگزار شد . مسابقه اینطوری بود که باید توی مسیرهای مختلف رباتشون رو هدایت میکردند . نوبت پارسا شد و از نظر مامان آبرومون و برد . ولی داوره که می گفت نفر سوم رباتیک جهانه ... ، اومد پیش من گفت خیلی خوب بود خیلی خوب بود . گفتم چطور ؟ گفت می دونی چیش خوب بود؟ درسته خوب نرفت ولی خیلی زود قضیه رو گرفت، همون لحظه گرفت که باید چیکار کنه مامان هم اینطوری بود حالا نمی دونم از زبون بازیش بود؟ از بازار گرمیش بود؟جدی می گفت؟ نمی دونم ... به هرحال مامان جو گیر شد و یک پک 75 هزار تومانی خرید تا پسرش نخبه بشه در آخر هم 3 نفر رو برنده اعلام کرد که پارسا یکیش بود. ...
24 دی 1392

عذرخواهی

بابا پارسا و تنبیه می کنه و باهاش حرف نمی زنه ... پارسا : بابا ببخشید دیگه از این کارا نمی کنم ، تو رو خدا ، ببخشید بابا : سکوت پارسا میاد پیش مامان : بابا من و نمی بخشه مامان : خوب یه بار دیگه بگو ، بابا تو رو می بخشه ... پارسا : من دیگه نمی گم ، فقط 1 بار میگم ... مامان : ---------------------------------------------------------------------------- توی رختخواب بابا خوابیده ، پارسا میره کنارش دراز میکشه ، بابا دستش و میگیره پارسا : بابا من و دوست داره ... ، دستم و گرفته مامان : بابا همیشه تو رو دوست داره ، وقتی تنبیه ات هم میکنه دوستت داره پارسا : ببین دستم و گرفته ، منو خیلی دوست داره .... ...
13 آذر 1392

بغل پسر من

این صحنه بسیار زیبا در باغ وحش دانمارک اتفاق افتاده است که در مقابل پرخاش خرس مادر، بچه خرس با نوازش پاسخ مادر را می دهد.  پسر مامانی هم وقتی مامانی خیلی از دستش عصبانیه اینطوری بدل ( بغل ) می کنه   ...
15 مهر 1392

قاطی کردن مامان

امروز با خاله های مهد دعوام شد ، کل مهد و گذاشتم روی سر ، چند روزه پسرم با گریه میره مهد نمیدونم چی شده ، البته که کلاسشون عوض شده و رفتن کلاس چهارساله ها ، خاله حمیده هم مربیشون شده ، حالا یا دلیلش اینه یا گریه بچه های جدید باعث میشه اونم بدقلقی کنه نمیدونم صبح ،بعد از کلی سروکله زدن با پسرم و راضی کردنش به اینکه بره کلاس ، بعد از 10 دقیقه یه سرک کشیدم ببینم چه خبره دیدم خاله حمیده دست پارسا رو گرفت و کشید توی کلاس ، قاطی قاطی قاطی خون جلوی چشمم و گرفت ، حتی یه لحظه هم نمیخوام اینجا بمونم پسرم و بیارین بریم ، بدبخت خاله حمیده خیلی ترسیده بود ، کلی دلداری دادند و تحویل گرفتند و فیلم ضبط شده رو گذاشتند دیدم یه کم آروم شدم ، دیدم خیلی هم ر...
15 مهر 1392

بن تن

پارسا عاشق بن تن هر دفعه از دم مغازه سوپری رد میشیم گیر میده بن تن بخر ، تو رو خدا یه دونه بن تن بخر ، صبرکن له (یه) چیزی بهت بگم اگه برام بن تن بخری دیگه نمیگم برام بن تن بخری ... و این ماجرا هر روز روزی چند دفعه ادامه داره ... از اونجایی که له ( یه ) دونه بن تن قبلا خریده بودیم و اولش نوشته بود برای زیر 13 سال مناسب نمی باشد ، دیگه براش نمی خریم و به جای اون تا حالا شونصد تا سی دی دیگه خریدیم ولی ... امروز صبح یه بن تن جدید اومده بود باز گیر داد و من شروع کردم به توجیه کردن ، دیدی دیروز خواب هیولا دیدی ؟ می دونی چرا اون خواب و دیدی؟ به خاطر بن تن هه ، چون هنوز کوچولویی ، از این سی دی ها نباید ببینی ، اگه ببینی خوابش و می بینی می تر...
6 مهر 1392

هیولا

دیروز ظهر پارسا خوابیده بود ، یه دفعه از خواب بیدار شد و گریه کرد و به سمت بابایی اومد ... پارسا : بابا هیولا بود 2 تا هیولا بود یه بزرگ این قدی  ، یه کوچیک این قدی ، بهم گفت پدر س.   . بابایی :   ...
6 مهر 1392

دوباره من و دوست نداری ...

دیشب بخاطر اینکه به حرفم گوش نداد تنبیه اش کردم ، خیلی عصبانی بودم ، رفتیم بخوابیم گیر داد اون قایقه رو بده منم گفتم نمیدم تو الان تنبیه هستی ، یه عالمه گریه کرد و من تو تاریکی نگاهش می کردم و تو دلم قربون صدقش می رفتم بعد از یه مدت آروم شد و من کلی نوازش و بوسش کردم ، کلی کیف کرده بود گفت پس قایقه رو بده ، منم گفتم نهههه ، تو تنبیه هستی ، زد زیر گریه ، یه جوری که خیلی دلم سوخت ، گفت دوباره من و دوست ندارییییی؟؟؟؟  منم کلی براش توضیح دادم که کار اشتباه میکنی تنبیه میشی ولی مامان همیشه خیلی دوست داره ، وقتی تنبیه هم میشی خیلی دوست داره ولی چون کار بد کردی باید تنبیه بشی آخی ، پسر کوچولوی من ، قلبش چقد کوچولوهه ... ...
26 شهريور 1392