اندر احوالات این روزا ...
مامان و بابا و پارسا در حال صحبت ...
مارمولکاااا چی می خورن ؟
بابا : پشه
مامان : حشرات
پارسا : آره وقتی مارمولکااا پشرات و می خورن .........
پشه و حشرات قاطی شد و شد پشرات ...
--------------------------------------------------
یه روز دیگه باز در حال صحبت ...
بابا : ...... آره دیگه تو بزرگ شدی ، خیلی بزرگ شدی ، دیگه بزرگتر نمیشی .....
پارسا : نه من هنوز بزرگ نشدم ، من هنوز یه مرت ( متر ) بیشتر نیستم
------------------------------------------------
یه روز دیگه بابا درحال قصه گفتن ..
یه پسره بود خیلی باهوش بود اسمش .... اوممممم ..... اسمششششش ...
پارسا : کیارش بود
بابا : آره کیارش بود ، این پسره خیلی باهوش بود ، یه روز دشمنا حمله میکنن به شهرشون ، کیارش که خیلی باهوش بود دورتادور شهر خندق کند که دشمنااااا نتونند بیان توی شهرشون ....
پارسا : بابا من از کیارش باهوش ترم ، می دونی من چیکار میکنم؟ به دشمنا می گم اون ور و نگاه کنید وقتی همه اون ور و نگاه می کردند می رفتم منجنیق شون و می دزدیدم ....