پسر بزرگ من ...
دیشب بابایی خیلی دیر اومد خونه
وقتی اومد گفت: خدا خدا می کردم که پارسا نخوابیده باشه ، آخه دلم برای پسرکم خیلی تنگ شده ...
گفت : پسرم خیلی داره بزرگ میشه ، دوست ندارم بزرگ بشه ، آخه بزرگ بشه دیگه نمیتونم بغلش کنم ، دیگه نمی تونم بوسش کنم ...
مامانی گفت : نهههههه اتفاقا خیلی هم خوب شده تازه دارم یه کم نفس راحت میکشم ، از آویزونی دراومده ، جیش و ونگ و ... .
بابا: حالا نه اینقدر کوچیک ، مثلا 1 سال پیش ...
مامان : نه ، من که هر چی بزرگ تر بشه خوشحالترم
-----------
امروز صبح به حرفهای بابا فکر کردم و واقعا دلم برای کوچیکیات تنگ شد . عکس های وبلاگ و نگاه کردم و ... بابایی راست می گه ولی چاره ای نیست زمان میگذرد .
خوشحالی من از بزرگ شدنت به خاطر اینه که وقتی بزرگ و بزرگتر میشی خیالم راحت و راحتتر میشه که مواقعی که من نیستم مثلا مهد هستی بیشتر می توونی از خودت دفاع کنی ، این دلواپسیم کم و کمتر میشه و خواهد شد ...