پارسا جونپارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

روزگار تنهایی پارسا ...

قائم موشک

یه روز که خیلی خسته بودم و ظهر خوابیده بودم یه دفعه از خواب پریدم دیدم هیچ خبری از پارسا نیست خیلی ترسیدم هر کجا رو گشتم نبود در خونه رو باز کردم گفتم نکنه رفته تو خیابون ولی کفشاش بودن دیگه مطمئن شدم که رفته پشت پنجره افتاده پائین ، آخه اون موقع تازه یاد گرفته بود میرفت پشت پنجره بیرون و نگاه میکرد من هم پنجره رو بسته بودم که خطری نداشته باشه ولی اون موقع تنها چیزی که به ذهنم رسید همین بود ، داد زدم پارسا پارسا کجایی ؟ یه دفعه دیدم یه صدایی از اون طرف اتاق میاد ، بله آقا رفته بودن روی رختخوابهای توی کمد دیواری خوابیده بودن ...
18 آبان 1391

اندر احوالات گذشته

سلام سلام الان که دارم این مطالب و مینویسم تازه از دانشگاه برگشتم و پارسا و بابایی خونه مامان جون بودن و دارن برمیگردن فکر کنم تا 20 دقیقه دیگه برسن از امروز تصمیم گرفتم یه کم بیشتر به وب پسرم سر بزنم آخه ما هرچی صبر کردیم یه کم اوضاع بهتر بشه یه ذره کارها سروسامان بگیره دیدیم نه که نه هی میاد هی میاد، بعداز برگزاری عروسی عمه که 13 آبان بود قرار شد شب عید غدیر بریم برای بله برون عمو حامد که ماشین باباجون اینا تصادف کرد و گریه و زاری و استرس و بیمارستان و پاسگاه و کروکی و رضایت و .... چند روز درگیر این ماجرا بودیم و هنوز هم هستیم ... هفته دیگه 2 تا سمینار دارم اونا رو رد کنم یه نفسی بکشم پسرم این روزا خیلی قشنگ حرف میزنه سعی میکنه ا...
17 آبان 1391

به تو عادت کرده بودم

به تو عادت کرده بودم                          ای به من نزدیک تر از من ای حضورم از تو تازه                        ای نگاهم از تو روشن به تو عادت کرده بودم                        مثل گلبرگی به شبنم مثل عاشقی به غربت              &nb...
16 آبان 1391

این روزا ...

این روزا سرم یه کم شلوغه ، حالم یه کم گرفته ، همه چی در هم ورهمه خرید جهیزیه برای عمه و خواستگاری برای عمو و عروسی هایی که در پیش داریم و قبولی دانشگاه و ثبت نام و فکر اینکه چی بگیری چی نگیری چیکار کنی چیکار نکنی ، قد و وزن پارسا و عوض کردن مهد پارسا و حالا چند روز آزمایشی بذارش و خرید و از همه مهمتر ؟؟؟؟  که .... بگذریم در کل شرمندگی از پارسا به خاطر کم کاری در آپ وبلاگش ...
3 مهر 1391

سالگرد ازدواج

امروز ششمین سالگرد ازدواجمونه ، مبارک باشه کسی که بهمون تبریک نگفت خودمون به خودمون گفتیم ...
10 شهريور 1391

اصفهان و بازهم یزد

روز بعد عید فطر برای عروسی یزد دعوت شدیم ، ماهم گفتیم حالا که داریم میریم یزد یه اصفهانی هم بریم (بعد از ٤ سال) که خیلی هم خشک و خالی نباشه ، پنجشنبه ٢٦ مرداد راه افتادیم و ... در کل خیلی خوش گذشت ... ...
9 شهريور 1391