پارسا جونپارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

روزگار تنهایی پارسا ...

چهارشنبه سوری

چه تلق تولوقیه ، با بابا و پارسا رفتیم رو پشت بام و از دور تماشا کردیم ، پارسا هم کلی ذوق زده بود همش میگفت آتیش آتیش آقای همسایه از بچه هاش بدتر کلی شیطونی کرد ، نمیدونم پارسا بزرگتر بشه بهش اجازه بدم ترقه اینا بخره یا نه ؟ نمی دونم ...
23 اسفند 1390

پارسای شجاع

پسرم چند روزه خیلی شجاع شده ، امروز از روزهای دیگه شجاع تر ... از ماشین که پیاده شد خودش رفت سمت مهد ، در و خودش باز کرد ، از پله ها رفت بالا ، رفت به سمت اتاقش ، به مربیش هم یه سلام گنده داد خیلی خوشحال شدم ، یه نفس راحت کشیدم ، همون طور که آرزو کرده بودم همه چی به خیر و خوشی گذشت . ...
23 اسفند 1390

فرشته مامان

فرشته مامان در خواب ناز ...                                                             فرشته مامان و آرش ...                   وقتی فرشته مامان دختر میشود ... ...
19 اسفند 1390

حرفم و پس می گیرم

بابا مهدکودک عجب چیز خوبیه بابا آدم نفس میکشه ، بابا آدم زندگی میکنه ، بابا آزادیه یه امروز و گفتم جفتمون بمونیم خونه مثلا به خودمون حال دادیم ولی نق نق-نق نق چه غلطی کردم کاش امروزم فرستاده بودمت رفته بودی ، (قیافه ام الان خیلی خبیث شده نه؟) دوستت که دارم خیلی هم دوست دارم پیشم باشی وقتی هم نیستی همش به فکرتم... ولی تو رو خدا نق نزن ...
17 اسفند 1390

غیبت

معذرت از همه دوستهای خوب خودم و پارسا به خاطر غیبت طولانی مون ... پارسا و مامان و بابا رفته بودن شهرستان البته بابا فقط 2-3 روز ، مامان و پارسا بیشتر خیلی خوش گذشت جای همه خالی ...
16 اسفند 1390

عمو

بالاخره عمو رو گفت ، پارسا علاقه زیادی به عموهاش داره البته به غیر از اونا ١٥٠٠ تا عمو دیگه هم داره  از اونجایی که به عمو میگفت عمه ، هیچ کدوم از عموها (عموهای کوچه بازاری )متوجه نمیشدن که داره اونا رو صدا میکنه و اگه هم میدونستن یادشون میرفت و همیشه صدای جیغ پارسا در حال صدازدن عموهاش بلند بود... یه بار تو پارک رفته بود بالای سرسره یه آقایی با بچه اش اومده بود بچه اش می ترسید بره بالای سرسره ، پارسا پیروزمندانه از اون بالا صدا می زد عمه عمه ، مرده متوجه نمیشد جواب نمیداد پارسا هرچی تلاش کرد فایده ای نداشت و بالاخره بی خیال شد فکر کنم تو دلش گفت اه اه چی عمه بی ادبی الان ٢-٣ روزیه که عمو رو میگه ...
23 بهمن 1390

دلتنگی

امروزم سخت بود ، اصلا به شرایط عادت نکردم همینطور که از پله ها بالا می رفتم  نه نه گفتنهات شدیدتر میشد ، وقتی رسیدم پشت در و صدای داد مربیت سر یکی از بچه ها رو شنیدم همه چی کامل شد. هی خدا خدا میکردم که اشتباه کرده باشم و صدای مربی تو نباشه ولی بود. دیدم در مورد مهربون بودنش یه کم خدشه دار شد،البته حق می دم بهش بعضی وقتها رو ولی اگه همیشه باشه چی؟
16 بهمن 1390

سومین روز مهد

امروز وقتی تحویلش دادم گریه کرد ، غم همه دنیا اومد رو دلم ... مربیش نذاشت برم پیشش ، یک آن پیش خودم گفنتم اصلا نمی خوام می رم بچم و ور می دارم میرم خونه یعنی اگه مربیش گذاشته بود برم پیشش شاید همه چیز تموم شده بود... الان تو خونه جاش خیلی خالیه تو راه به این فکر می کردم : همه اون ١٠٠ گرم ١٠٠ گرم هایی که با خون دل با هزار بدبختی سعی کردم به وزنش اضافه بشه همه اونا  رو عین آب خوردن آب میکنه میره دنبال کارش ، همه اون دکتر بردن ها ، پیگیری ها ، داروهای تقویتی ...
10 بهمن 1390

پارسا عاشق ماهیگیری

از بین اسباب بازی هایی که دیروز از نمایشگاه برات گرفتم ماهیگیریش و از همه بیشتر دوست داشتی البته اون توپ کوچولو هه که وقتی میزنی زمین روشن میشه رو هم خیلی دوست داشتی. ...
7 بهمن 1390