پارسا جونپارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

روزگار تنهایی پارسا ...

مهد کودک

پارسا: امروز بردمت مهد ، بعد از کلی فکر کردن و سبک و سنگین کردن و سپردن اینور و اونور برای پرستار ،بالاخره تصمیم گرفتم بزارمت مهد . دیشب تا صبح چند دفعه ای بیدار شدم و به اینکه دارم کار درستی میکنم یا نه فکر کردم... امروز صبح از خواب بیدارت کردم گفتم می خوای بری با نی نی ها بازی کنی کلی ذوق کردی و با زبون مخصوص خودت ابراز خوشحالی کردی. رفتیم خیلی خوب بودم ، اومدم پایین با دوربین دیدمت ، دیدم داری خیلی حرفه ای با بقیه میرقصی ، خیلی خوشحالم که اینقد دوست داشتی ولی یکی می گفت ممکنه بعد از ٢-٣ روز دلت و بزنه ، حالا ببینیم چی میشه خدا کنه همه چی با خیر و خوشی بگذره... آخر کار هم با خداحافظ مخصوص خودت و کلی بوس فرستادن دل همه رو بر...
5 بهمن 1390

یه روز برفی

پارسا طلای مامان: امروز ساعت 4:30 صبح با تق و توقهای باباجونت از خواب پریدم ولی تو اینقد خسته بودی که بیدار نشدی از صدای بابا که داشت با تلفن صحبت میکرد فهمیدم که برف اومده                                                   با خودم گفتم ظهر پارسا رو میبرم برف بازی ، خدا رو شکر پرواز بابا کنسل شد و ساعت 10 اومد خونه یه کم رفتیم برف بازی ، اینقد خوشحال بودی که ب...
1 بهمن 1390

کلاس بازی

امروز پارسا و من میریم کلاس بازی خیلی ذوق زده ام . فکر کنم خیلی دوست داشته باشه ، آخه پنج شنبه که برای ثبت نامش رفتیم دوست داشت بمونه      امیدوارم چندتا دوست خوب پیدا کنه ، مامانش هم همینطور       ...
1 بهمن 1390

شخصیت

پسرم دیگه برا خودش شخصیت پیدا کرده ، الان دیگه هر موقع می خوام ازش عکس بگیرم ابراز ناراحتی می کنه و سرشو برمیگردونه ، خیلی از مواقع هم که از یه چیزی ناراحته یا خوشش نمی یاد سرشو برمی گردونه می گه  "اه" ...
27 دی 1390

لالایی

بالاخره خوابید، این شبها شعر مورد علاقه اش اینه: یه پسر دارم شاه نداره صورتی داره ماه نداره    از خوشگلی تا نداره ... بعد که خوابید دیدم خرسی شو بغل کرده خوابیده ... ...
27 دی 1390

خواب

ماشاءالله مثل اینکه امروز و همش میخواد بخوابه ، بعد از ٣ روز در کنار باباجون بودن و آتیش سوزوندن خستگی هم داره واقعا ... باباش و اینطوری صدا می کنه: بابا باباااااااا باباااا دوووووون   ...
25 دی 1390

تنهایی پارسا

٥ سال پیش وقتی به تهران اومدم فکر نمی کردم وقتی پارسا به دنیا بیاد اینقد تنها باشه ، خیلی سعی کردم تو در و همسایه یکی رو پیدا کنم تا از تنهایی در بیاد ولی تا حالا که فایده ای نداشته ، حالا ببینیم چی میشه ، شاید حق داشتم در مورد تنهایی خودم تصمیم بگیرم چون من تنهایی و دوست داشتم ولی در مورد او ... ، نمی دونم ، شاید اون هم تنهایی رو دوست داره
25 دی 1390

هوای بهاری

امروز هوا خیلی خوب بود بهاری بهاری صبح یه کم بارون اومد و بعد آفتابی شد. پارسا بازهم امروز با مامانش رفت پارک ، از پله های سرسره بالا میره ولی میترسه سر بخوره بیاد پایین، امروز با هر زحمتی بود 4 -5 دفعه به زور مجبورش کردم از سرسره سر بخوره بیاد پایین ، خیلی دوست داره ولی می ترسه این هم چندتا عکس بهاری از پارسا گلی ...                             ...
22 دی 1390

میدان تره بار

دیروز رفته بودیم میدون تره بار ، طبق معمول ما میگفتیم ٢ کیلو فلان میوه رو بریز یارو ٧-٨ کیلو خالی میکرد تو کیسه ، ما هم صدامون در میومد که بسه آقا بسه ، اون موقع بود که آقا پارسا که تازه یاد گرفته بگه بس هه صداش در اومد هرجا رفتیم هر سفارشی دادیم هی میگفت بس هه بس هه ، کلی همه بهش میخندیدند.
19 دی 1390