پارسا جونپارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

روزگار تنهایی پارسا ...

شب یلدا

پارسا این شعر و توی مهد یاد گرفته و با زبون قشنگش خیلی جالب میخونه : شب یلدا شده باز                 بچه ها خبر خبر نه نه سرما دوباره                 برمیگرده از سفر بابا امشب خریده                  آجیل و یه هندونه مامان مهربونم                     فال حافظ میخونه نه نه جون کنار من  ...
2 دی 1391

از اینا برام میخری؟

پارسا: مامان از اینا برام میخری؟ مامان: باشه مامان میخرم برات بابا: بابا یکی باید پیدا بشه برا خودم بخره از اینا مامان : بزرگ که شدی میخرم برات مامان پارسا : ببین چقدر بزرگ شدم من ؟ پاهام و نگاه کن مامان : نه مامان باید بزرگ تر بشی اندازه بابا بشی پارسا : ببین چقد بزرگ شدم؟ ببین اندازه بابا شدم؟ ...
9 آذر 1391

2/5 سالگیت مبارک

عزیز دل مامان ، خوشگل مامان ، شیرین مامان دیگه بزرگ شدی، آقا شدی ، ماه شدی، شیرین شدی، شیرین شدی، شیرین تر شدی مهربون شدی... پارسا: مامان بیا پیش من بخواب . مامان: آخه کار دارم مامان  پارسا: آخه یه ذره بیا پیش من بخواب ، چرا نمیای پیش من بخوابی؟ بیا دیگه ---------- مامان تو اتاق مشغول درس خوندن پارسا: مامان بیا بیرون، بیا پیش ما ، بیا دیگه ...
8 آذر 1391

شیر تاتائو

- مامان شیر تاتائو میخوام - شیر تاتائو ؟ الان برات شیر تاتائو میارم. - شیر تاتائو نه ، شیر تااا تااااا ئوووو - باشه مامان الان برات شیر تاتائو میارم. - نگو تاتائو بگو تااااتااائوووووو - باشه مامان ، شیر تااااتاائوووووو ، باشه باشه عصبانی نشو ، شیر کاکائو ، الان میارم ...
24 آبان 1391

سم و انداختی آشغالی؟

مامانی امروز هوا خیلی سرد شده خیلی بارون میاد ، اون بالا مالاها داشت تگرگ میومد ، الان مهدکودکی ، من اومدم یه سر خونه دوباره میرم . این روزا خیلی شیرین شدی همش دارم قربون صدقت میرم ، میخوام یه جوری احساساتم و بهت نشون بدم ولی میدونم که اذیتت میکنم اعصابت و بهم میریزم آخه چیکار کنم؟ میخوام بچلونمت پارسا: مامان سم و انداختی آشغالی؟ مامان : سم ؟ سم چیه؟  پارسا : سم نه ، سم . انداختی آشغالی چرا؟ مامان : سم؟ نمیفهمم چی میگی مامان ؟ سم چیه؟ پارسا: سسسمممم ، روشن میکنیییییم فوت میکنییییییییم مامان : قربونت برم من ، شمع؟ آخه خرابش کرده بودی انداختم آشغالی   ...
24 آبان 1391

قائم موشک

یه روز که خیلی خسته بودم و ظهر خوابیده بودم یه دفعه از خواب پریدم دیدم هیچ خبری از پارسا نیست خیلی ترسیدم هر کجا رو گشتم نبود در خونه رو باز کردم گفتم نکنه رفته تو خیابون ولی کفشاش بودن دیگه مطمئن شدم که رفته پشت پنجره افتاده پائین ، آخه اون موقع تازه یاد گرفته بود میرفت پشت پنجره بیرون و نگاه میکرد من هم پنجره رو بسته بودم که خطری نداشته باشه ولی اون موقع تنها چیزی که به ذهنم رسید همین بود ، داد زدم پارسا پارسا کجایی ؟ یه دفعه دیدم یه صدایی از اون طرف اتاق میاد ، بله آقا رفته بودن روی رختخوابهای توی کمد دیواری خوابیده بودن ...
18 آبان 1391