پسر مهربون من
چند روزی بود که بابایی شعر "بابام رو تو ندیدی" رو زمزمه می کرد .... پارسا هم دست و پا شکسته یه چیزهایی یاد گرفته بود و می خوند ... از اونجایی که مامانی فرت و فورت میره همه چی رو از اینترنت سرچ می کنه تصمیم گرفت متن کاملش و از اینترنت سرچ کنه و اگه پارسا علاقه نشون داد بهش یاد بده ... شعره آدم و میبره به اون زمانها ، زمان جنگ ، البته ما خیلی کوچیک بودیم ولی این شعرها با وجودمون عجین شدند و یه حال و هوای خاصی بهمون می دن ... سعی کردم داستان و برای پارسا شرح بدم... بابای این پسره رفته با دشمنا جنگیده و دشمنا که آدمهای بدی هستند باباش و کشتند ، این پسره هم میره اول از گنجشکه می پرسه بابام و ندیدی ؟ و ...... پارسا متفکرانه : مامان دلم...
نویسنده :
مامانی
12:21