پارسا جونپارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

روزگار تنهایی پارسا ...

پسر مهربون من

چند روزی بود که بابایی شعر "بابام رو تو ندیدی" رو زمزمه می کرد .... پارسا هم دست و پا شکسته یه چیزهایی یاد گرفته بود و می خوند ... از اونجایی که مامانی فرت و فورت میره همه چی رو از اینترنت سرچ می کنه تصمیم گرفت متن کاملش و از اینترنت سرچ کنه و اگه پارسا علاقه نشون داد بهش یاد بده ... شعره آدم و میبره به اون زمانها ، زمان جنگ ، البته ما خیلی کوچیک بودیم ولی این شعرها با وجودمون عجین شدند و یه حال و هوای خاصی بهمون می دن ... سعی کردم داستان و برای پارسا شرح بدم... بابای این پسره رفته با دشمنا جنگیده و دشمنا که آدمهای بدی هستند باباش و کشتند ، این پسره هم میره اول از گنجشکه می پرسه بابام و ندیدی ؟ و ...... پارسا متفکرانه : مامان دلم...
1 ارديبهشت 1393

بابام رو تو ندیدی ؟؟؟

گنجشک ناز و زیبا                                 که می پری اون بالا بال و پرت به رنگ خاک                           دلت مهربون و پاک به من بگو وقتی که پر کشیدی                 بابام رو تو ندیدی دیدمش از اینجا رفت                              اون بالا بالاها رفت    پیش ستاره ها رفت    &nbs...
1 ارديبهشت 1393

راستی یادم اومد

راستی یادم اومد ... اون پیرزن بداخلاقه تو کوچه مهد که پراید مشکی داره میزنه همه رو لت وپار می کنه رد میشه  ، اون هم مهربون شده دیروز وایساد و یه کم با پارسا خوش و وش کرد و بعد بهمون قطاب فرداعلای خونگی تعارف کرد. غلط نکنم همشهریه  ...
20 فروردين 1393

معرفت پسرم

مامان : آخ قلبم درد می کنه فکر کنم دارم میمیرم ... پارسا نگاهی از روی ناباوری و ناراحتی : نه من تنها میشم ... مامان توی دلش : بابا ای ول چه معرفتی ، چطور میگن بچه ها مرگ و درک نمی کنن ، حقا که از سنت بیشتر می فهمی مامان : خوب بابا که هست تنها نیستی پارسا : بابا که الان نیست ، من تنها میشم ، چیکار کنم ؟ کی منو ببره مهدکودک مامان که تازه فهمید چی به چیه و آقا از تنهایی الان می ترسن نه کلا پارسا با عصبانیت: کی منو ببره مهدکودک ، بابا که نیس منو ببره مهد ، این میمونه من و ببره ؟ مامان توی دلش ، یعنی من الان دارم کار یه میمون و انجام می دم ؟ ...
19 فروردين 1393

عید شما مبارک

سلام سلام عید شما مبارک ... عید فرزانه خانم هم مبارک حس می کنم امسال یه سال خیلی خوبه ، همه خوشحالن ، توی چشم همه امید موج می زنه ... نمی دونم شایدم ما سرخوشیم فکر میکنیم همه خوشن !!!! هرچی که هست همه چی خوبه امیدوارم امسال همه به آرزوهاشون برسن و می دونم که می رسن چون یه حسی میگه که امسال سال خوبیه آقای صاحب خونه چه مهربونه ... ، آشپز مهد چه مهری ورزید امروز ، خاله رویا ! خاله رویای مهربون کلی از پارسا تعریف کرد ، آقای حسن خان چه تحویلی گرفت پارسا رو ... ، خانم داروخونه ای ... ، آقای گل فروش... ، آقای مغازه دار که مغازه الکتریکی داره ... ، چرا همه مهربون شدن ؟؟؟؟ راستی یادم رفت اون آقایی که اومده بود نون بگیره گفت ما خونه مون...
19 فروردين 1393

امروز ما

امروز توی مهد کارگاه کشاورزی داشتی ... کارگاه کشاورزی و کاشتن سبزه برای عید... کم کم داره بوی عید میاد ...
13 اسفند 1392

اصطلاحات خاص پارسا

یه چیزی از دستش می افته میگه ببخشید دستم گیج رفت ... صدای تلویزیون بلند باشه میگه مامان الان گوشم کور میشه... چند روز پیش داشت کارتون می دید گفت : مامان می خوای گل دربیاریم؟...(یعنی می خوای گل بکاریم؟) به پاچه شلوار هم میگه آستین ... حالا بگذریم که به قاشق میگه بشقاب به چنگال میگه کاسه ... ...
13 اسفند 1392