معرفت پسرم
مامان : آخ قلبم درد می کنه فکر کنم دارم میمیرم ...
پارسا نگاهی از روی ناباوری و ناراحتی : نه من تنها میشم ...
مامان توی دلش : بابا ای ول چه معرفتی ، چطور میگن بچه ها مرگ و درک نمی کنن ، حقا که از سنت بیشتر می فهمی
مامان : خوب بابا که هست تنها نیستی
پارسا : بابا که الان نیست ، من تنها میشم ، چیکار کنم ؟ کی منو ببره مهدکودک
مامان که تازه فهمید چی به چیه و آقا از تنهایی الان می ترسن نه کلا
پارسا با عصبانیت: کی منو ببره مهدکودک ، بابا که نیس منو ببره مهد ، این میمونه من و ببره ؟
مامان توی دلش ، یعنی من الان دارم کار یه میمون و انجام می دم ؟
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی