پارسا جونپارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

روزگار تنهایی پارسا ...

پسر مهربون من

1393/2/1 12:21
نویسنده : مامانی
287 بازدید
اشتراک گذاری

چند روزی بود که بابایی شعر "بابام رو تو ندیدی" رو زمزمه می کرد ....

پارسا هم دست و پا شکسته یه چیزهایی یاد گرفته بود و می خوند ...

از اونجایی که مامانی فرت و فورت میره همه چی رو از اینترنت سرچ می کنه تصمیم گرفت متن کاملش و از اینترنت سرچ کنه و اگه پارسا علاقه نشون داد بهش یاد بده ...

شعره آدم و میبره به اون زمانها ، زمان جنگ ، البته ما خیلی کوچیک بودیم ولی این شعرها با وجودمون عجین شدند و یه حال و هوای خاصی بهمون می دن ...

سعی کردم داستان و برای پارسا شرح بدم...

بابای این پسره رفته با دشمنا جنگیده و دشمنا که آدمهای بدی هستند باباش و کشتند ، این پسره هم میره اول از گنجشکه می پرسه بابام و ندیدی ؟ و ......

پارسا متفکرانه : مامان دلم برای این پسره می سوزه

مامان : چرا ؟

پارسا : آخه باباش مرده دیگه بابا نداره ...

حس کردم پسرم خیییییییلی می فهمه اونوقت چرا من فکر می کنم خیلی هم از این چیزا سر در نمیاره...

یعد از نیم ساعت که مشغول یه کار دیگه بودیم ..

پارسا : مامانش چی؟

مامان : مامان کی چی؟

پارسا : اون پسره که باباش مرده ...ناراحت، مامانش کجاست؟

خیلی جالبه هنوز داشت بهش فکر میکرد ...

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان یگانه
3 اردیبهشت 93 13:51
سلام وای نمیدونی چقدر من از این شعر خوشم میاد. یه کلیپ هست که جشن تولد علیرضا پسر شهید احمدی روشن گرفتن تو دانشگاه.روش این آهنگ گذاشتن.خیلی قشنگه.احسنت به این سلیقه