پارسا جونپارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

روزگار تنهایی پارسا ...

10 روز

امروز 10 روزه که پارسا دیگه شیر نمیخوره جالبه بعد از 10 روز که به سراغش نیومده بود (البته کم و بیش میومد ولی یه بار میگفت و میرفت)امروز سر صبح گیر داد که به به میخوام وقتی دید از به به خبری نیست گیر داد که بستنی میخوام ، باهم رفتیم هم نون گرفتیم برای صبحانه هم بستنی برای آقا پارسا راستی تولد تولد ، 5 شنبه هفته دیگه تولد پارساست... ...
28 ارديبهشت 1391

بوس بوتونم؟

این روزها روزهای سختیه برای پارسای مامان خیلی وقته که سعی کردم کم کم شیرخوردنش و کم کنم و الان دیگه چون هوا داره گرم میشه میخوام کامل ازش بگیرم. طفلی هیچی نمیگه اصلا دیگه سراغش نمیاد ولی خیلی بهونه گیر شده ، با من یه کم بداخلاقی میکنه ، این دفعه سرماخوردگیش خیلی طول کشید فکر میکنم به خاطر همین مساله باشه. توی مهد بچه های دیگه رو میزنه ، مربیش میگفت آخه از پارسا که اینقد مهربونه این رفتار بعیده چندشب پیش وسط شب بیدار شد روی تختش نشست گفت :بوس بوتونم؟ گفتم چی؟ گفت بوس بوتونم؟ گفتم کی؟ من و ؟؟؟؟؟  گفت آله  هیچی دیگه ، شاخ دراوردم. ...
7 ارديبهشت 1391

کلمات جدید

پارسا یه هفته ای هست کلمات و خیلی بهتر ادا میکنه : خاله رو می گه "آله" قبلا میگفت "اهی" ، بستنی رو قبلا میگفت "بس اده" حالا درست میگه، شکلات و هنوز میگه "دادا" آره رو تازه استفاده میکنه میگه "آله" ، خیلی کلمات دیگه الان یادم نمیاد ، الان دیگه همه سوالات و با آره و نه جواب میده . آهان...  "خوابیده" ، "ببینیم "، "کردم "و" نکردم "، خوردم و میگه" اوردم" ،جملات و کامل بیان میکنه این روزا عاشق سی دی حسنی شده، همش میگه "حسی نی ببینیییییم" ،منم از خدا خواسته حسی نی میذارم و یه ٥ دقیقه هم یه ٥ دقیقه اس . راستی "نشینیم "و میگه "بشینیم نه" نرو : نللو بشین ایججا خداحافظ : اداحزز سلام : للاام مامان جون : ماما نوووون زیتون :...
16 فروردين 1391

سال جدید

سلام سلام عیدتون مبارک می بینم که همه مشغول مسافرت و دید و بازدید و خوش گذرونی و اینا هستن ، ماشااله تو وبلاگ دوستان هیچ خبری نیست که نیست . ایشااله همیشه همینطور همه خوب و خوش باشن. این روزها من و خونه ، باباحمید و ساعت کاری پاره وقت از ٩ تا ٢ و پارسا و مهد ، روزها رو میگذرونیم .باباحمید پارسا رو میبره مهد و میاره ، اینطوری چه خوبه . وقتی صبحها ٢تایی آماده میشن و میزنن بیرون چه حسی خوبیه ، پسرم دیگه بزرگ شده برای خودش میره دنبال کاراش . در کل اینطوری بگم همه چی آرومه ... ...
7 فروردين 1391

چهارشنبه سوری

چه تلق تولوقیه ، با بابا و پارسا رفتیم رو پشت بام و از دور تماشا کردیم ، پارسا هم کلی ذوق زده بود همش میگفت آتیش آتیش آقای همسایه از بچه هاش بدتر کلی شیطونی کرد ، نمیدونم پارسا بزرگتر بشه بهش اجازه بدم ترقه اینا بخره یا نه ؟ نمی دونم ...
23 اسفند 1390

پارسای شجاع

پسرم چند روزه خیلی شجاع شده ، امروز از روزهای دیگه شجاع تر ... از ماشین که پیاده شد خودش رفت سمت مهد ، در و خودش باز کرد ، از پله ها رفت بالا ، رفت به سمت اتاقش ، به مربیش هم یه سلام گنده داد خیلی خوشحال شدم ، یه نفس راحت کشیدم ، همون طور که آرزو کرده بودم همه چی به خیر و خوشی گذشت . ...
23 اسفند 1390

فرشته مامان

فرشته مامان در خواب ناز ...                                                             فرشته مامان و آرش ...                   وقتی فرشته مامان دختر میشود ... ...
19 اسفند 1390

حرفم و پس می گیرم

بابا مهدکودک عجب چیز خوبیه بابا آدم نفس میکشه ، بابا آدم زندگی میکنه ، بابا آزادیه یه امروز و گفتم جفتمون بمونیم خونه مثلا به خودمون حال دادیم ولی نق نق-نق نق چه غلطی کردم کاش امروزم فرستاده بودمت رفته بودی ، (قیافه ام الان خیلی خبیث شده نه؟) دوستت که دارم خیلی هم دوست دارم پیشم باشی وقتی هم نیستی همش به فکرتم... ولی تو رو خدا نق نزن ...
17 اسفند 1390