پارسا جونپارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

روزگار تنهایی پارسا ...

مريضي پارسا

پسرم يه كم مريض شده - اولش خيلي ترسيدم ولي بعد توي اينترنت سرچ كردم ديدم خيلي هم مسئله مهمي نيست - امروز بردمش دكتر آزمايش نوشت - بعدازظهر با بابايي ميريم آزمايشگاه بابايي خيلي نگرونه ... خدا شانس بده ...
22 مرداد 1392

مامانم اومده؟

خانم قاسمي توي مهد ساعت ۴:۱۵ : پارسا پاشو خواب بسه پارسا : مامانم اومده ؟ خانم قاسمي : نه ولي پاشو ديگه خواب بسه پارسا : مامان من اينقد زود نمياد و دوباره مي خوابه .... خانم قاسمي : بخواب بخواب - تو معلومه خيلي خوابت مياد ... اينو خانم قاسمي امروز برام تعريف كرد و كلي ذوق داشت - ميگه خيلي مرده - عين يه مرد گنده حرف ميزنه ...
22 مرداد 1392

مامان یه احمقی ...

مامان : پارسا موهات و شونه کن می خوایم بریم مهد پارسا در حال شونه کردن : اینطوری شونه کنم خوبه ؟ مامان : آره خوبه پارسا با عصبانیت : یه احمقی تو مهد میگفت دخترا موهاشون و اینطوری شونه میکنن مامان : چی؟ پارسا : یه احمقی توی مهد میگفت دخترا موهاشون و اینطوری شونه میکنن ، پسرا اینطوری ... مامان : حرف زشت نزن مامان : حالا خاله اینو گفته بود یا بچه ها ؟ پارسا : یکی از بچه ها ... ...
21 مرداد 1392

مامان میره سر کار ...

مامان از دیروز میره سرکار ، همون کاری که دوست داره پارسا هم میره مهد و مامان هم ساعت 3 میره دنبالش میاین خونه یه کم استراحت میکنن تا بابا بیاد ...
6 مرداد 1392

مامان من یه چیزی فهمیدم

پارسا: مامان من یه چیزی فهمیدم ، مرغ ها و خروس ها از اردک ها می ترسن مامان: از کجا فهمیدی؟ پارسا: رفته بودیم خونه مامان جون اینا دیدم ، وقتی اردکا اومدن مرغ و خروسا ترسیدن فرار کردن -------------------- مامان و پارسا رفتن بستنی طالبی خریدن پارسا : مامان اون چی بود ؟ توپ بودددددد ، توش یه چیزی بوددددددددد ؟ مامان : ؟؟؟؟؟ پارسا : توپ بودددددد ، توش یه چیزی بوددددددد مامان : آهان ، طالبی؟ پارسا : آره ، این بستنی طالبیه  
6 مرداد 1392

افطاری عمه

امروز خونه عمه افطاری دعوت بودیم ، بابا ارومیه ست ... نمی دونم چرا جلو بقیه که میشه اصلا به حرفم گوش نمیدی و من و عصبی می کنی همش باید بگی نکن بشین و ... با هانیه خیلی بهت خوش میگذره ، کتابهایی که بابا برات تازه گرفته بود و با خودت بردی و زن عمو برات کلی قصه خوند و تو حال کردی ، لابد تو دلت گفتی خوش به حال هانیه مامانش اینقد حوصله داره ... اون کشتی ای که با بابا می گیری و می خوای با همه بگیری که نمیشه لابد بقیه میگن چقد این بچه وحشیه ، آخه نمیدونن پسرم با باباش از این بازی ها می کنه ... موقع جدایی هم که باز برنامه داشتیم . پارسا بریم خونه ، من تنهام ، بابایی الان میاد تو نباشی دلش می سوزه  . ولی تو کوتاه نمیای ... پارسا اگ...
3 مرداد 1392

سیت کی گفت دوست دارم ...

پارسا : مامان سیت کی گفت دوست دارم مامان : چی ؟ پارسا : سیت کی گفت دوست دارم مامان : سیت کی ؟ به کی گفت ؟ پارسا : به اون خانمه مامان : ...
3 مرداد 1392

ماه رمضان

چقدر این روزها ، روزهای سختی شده اند ... ، همش در لختی و بی حوصلگی میگذره پسرم هم که از اول رمضان نرفته مهد ، هر روز میگم از فردا دیگه حتما میبرمش ولی نمیشه ، باید دوباره ساعت خوابمون و تنظیم کنم اینطوری نمیشه ...
1 مرداد 1392

رهایی از امتحانات

بالاخره امتحانات مامانی تموم شد و خودش و بابایی و پارسا گلی همه از دستش راحت شدند . آخیییییش پسر شیر مرد من عین آدم بزرگا مامانش و درک میکنه ، میگه مگه درس نداری؟؟؟ برو درست و بخوون ، مامان هم میگه چشم آقا الان میرم میخوونم مرسی از پسر گلم که شرایط و با تموم کوچیکیش درک میکنه و مرسی از حمید ... ...
18 تير 1392