افطاری عمه
امروز خونه عمه افطاری دعوت بودیم ، بابا ارومیه ست ...
نمی دونم چرا جلو بقیه که میشه اصلا به حرفم گوش نمیدی و من و عصبی می کنی همش باید بگی نکن بشین و ...
با هانیه خیلی بهت خوش میگذره ، کتابهایی که بابا برات تازه گرفته بود و با خودت بردی و زن عمو برات کلی قصه خوند و تو حال کردی ، لابد تو دلت گفتی خوش به حال هانیه مامانش اینقد حوصله داره ...
اون کشتی ای که با بابا می گیری و می خوای با همه بگیری که نمیشه لابد بقیه میگن چقد این بچه وحشیه ، آخه نمیدونن پسرم با باباش از این بازی ها می کنه ...
موقع جدایی هم که باز برنامه داشتیم . پارسا بریم خونه ، من تنهام ، بابایی الان میاد تو نباشی دلش می سوزه . ولی تو کوتاه نمیای ...
پارسا اگه نیای من تنهام میرم خونه گریه میکنم ، این تنها جمله ای بود که پسرم و راضی کرد بیاد خونه ، آخه پسرم خیلی مهربونههههههه ...
پسرم اومد خونه کلی انتظار بابایی رو کشید که الان میاد الان میاد ولی پرواز تاخیر داشت و بالاخره خوابید...
تو رختخواب بغلم کردی گفتی مامان دوست دارم ، ما باهم خیلی خوشبختیم
مامان : ( این یعنی یه عالمه تعجب ، یه عالمه خر کیفی ) . مامان از کی یاد گرفتی اینو؟
پارسا : از هانیه
مامان: امروز بهت گفت؟
پارسا : نه اون روز خونه شون خوبیدم بهم این و گفت
مامان تو دلش : به به ، چشممون روشن ، از حالا برا پسرم ....
و پسرم می خوابه و مامان میاد وب ، در انتظار بابا تا بیاد ...