پارسا جونپارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

روزگار تنهایی پارسا ...

افطاری عمه

1392/5/3 0:46
نویسنده : مامانی
158 بازدید
اشتراک گذاری

امروز خونه عمه افطاری دعوت بودیم ، بابا ارومیه ست ...

نمی دونم چرا جلو بقیه که میشه اصلا به حرفم گوش نمیدی و من و عصبی می کنی همش باید بگی نکن بشین و ...

با هانیه خیلی بهت خوش میگذره لبخند ، کتابهایی که بابا برات تازه گرفته بود و با خودت بردی و زن عمو برات کلی قصه خوند و تو حال کردی ، لابد تو دلت گفتی خوش به حال هانیه مامانش اینقد حوصله داره ...

اون کشتی ای که با بابا می گیری و می خوای با همه بگیری که نمیشه لابد بقیه میگن چقد این بچه وحشیه لبخند ، آخه نمیدونن پسرم با باباش از این بازی ها می کنه ...

موقع جدایی هم که باز برنامه داشتیم . پارسا بریم خونه ، من تنهام ، بابایی الان میاد تو نباشی دلش می سوزه  . ولی تو کوتاه نمیای ...

پارسا اگه نیای من تنهام میرم خونه گریه میکنم ، این تنها جمله ای بود که پسرم و راضی کرد بیاد خونه ، آخه پسرم خیلی مهربونههههههه ...

پسرم اومد خونه کلی انتظار بابایی رو کشید که الان میاد الان میاد ولی پرواز تاخیر داشت و بالاخره خوابید...

تو رختخواب بغلم کردی گفتی مامان دوست دارم ، ما باهم خیلی خوشبختیم

مامان : تعجبتعجبنیشخندنیشخند  ( این یعنی یه عالمه تعجب ، یه عالمه خر کیفی ) . مامان از کی یاد گرفتی اینو؟

پارسا : از هانیه

مامان: امروز بهت گفت؟

پارسا : نه اون روز خونه شون خوبیدم بهم این و گفت

مامان تو دلش : به به ، چشممون روشن ، از حالا برا پسرم .... لبخند

و پسرم می خوابه و مامان میاد وب ، در انتظار بابا تا بیاد ...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

شادی
3 مرداد 92 0:47
عزیز شیرین زیون. خدا حفظش کنه گل پسرتو
مامان یگانه
3 مرداد 92 9:29
به به پسر شیرین زبون. چشم و دل مامانش روشن که از حالا این پسر اینقدر چشم وگوشش بازه آفرین به این مامان خوب که نمیخوابه تا بابا بیاد
شادی
3 مرداد 92 16:25
مامان جون پارسا. چرا اسم وبلاگتون تنهایی پارسا هست؟