پارسا جونپارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

روزگار تنهایی پارسا ...

مامان خوشگل نانازیه

جدیدا کارش که گیر می افته یا یه چیزی میخواد که مامان شدیدا مخالفت می کنه ، میگه : مامانی مامانی مامان خوشگل نانازیهههه مامان هم تمام و کمال در اختیار پسر شیرین زبونش قرار می گیره ...
20 بهمن 1392

سس

مامان شدیدا کار داره و درگیر درس و پروژه پشت کامپیوتر ... پارسا : مامان سس بخوردم؟ مامان : باشه بخور پارسا سس اولی رو تموم می کنه پارسا : مامان یه دونه دیگه بخورم ؟ مامان : دیگه سس قرمز نداریم ، این سفیدا خوشمزه نیست ... پارسا : مامان تو رو خدا ، بخورم ؟ مامان : بخور پارسا: مامان : پارسا ! این کارتونه رو دوست داری؟ دیدی چه کارتون قشنگی برات گذاشتم؟ پارسا : آره دوست دارم ولی این و بیشتر دوست دارم (سس) . مامان : ...
20 بهمن 1392

پسر بزرگ من ...

دیشب بابایی خیلی دیر اومد خونه وقتی اومد گفت: خدا خدا می کردم که پارسا نخوابیده باشه ، آخه دلم برای پسرکم خیلی تنگ شده ... گفت : پسرم خیلی داره بزرگ میشه ، دوست ندارم بزرگ بشه ، آخه بزرگ بشه دیگه نمیتونم بغلش کنم ، دیگه نمی تونم بوسش کنم ... مامانی گفت : نهههههه اتفاقا خیلی هم خوب شده تازه دارم یه کم نفس راحت میکشم ، از آویزونی دراومده ، جیش و ونگ و ... . بابا: حالا نه اینقدر کوچیک ، مثلا 1 سال پیش ... مامان : نه ، من که هر چی بزرگ تر بشه خوشحالترم ----------- امروز صبح به حرفهای بابا فکر کردم و واقعا دلم برای کوچیکیات تنگ شد . عکس های وبلاگ و نگاه کردم و ... بابایی راست می گه ولی چاره ای نیست زمان میگذرد . خوشحالی من از بز...
20 بهمن 1392

پشمک

مامان و پارسا هفته پیش رفته بودن یزد... یه سفر مختصر و مفید و چند روزه مامان هم طبق معمول با دست پر از یزد برگشت و برای پسر گلش پشمک خرید که خیلی دوست داره ... بعد از ظهر ، توی خونه خودمون ، مامان و بابا و پارسا دارن چایی می خورن ... پارسا : مامان پشمک بخورم سنم زیاد میشه؟ ( یعنی اینکه پشمک بخورم رشد می کنم بزرگ می شم؟) مامان : بله هرچی بخوری برای رشدت خوبه و بزرگ میشی ...
6 بهمن 1392

اهواز

تعطیلات دو هفته پیش و رفتیم اهواز ، خیلی یهویی شد و صبح تصمیم گرفتیم وشب راه افتادیم . خیلی دودل بودم که داریم کجا می ریم و قراره خوب باشه یا نه؟ ولی خیلی خیلی خوش گذشت و واقعا یکی از قشنگترین مسافرتهامون بود. همه چیز جدید و جالب و زیبا بود. مامان و بابا که آثار باستانی دوست دارند همه جوره اونجا ارضا شدند چون شوش و شوشتر پر بود از آثار باستانی زمان مادها و ساسانی ها و هخامنشی ها ... واقعا زیبا بود . خرمشهر و رود اروندش که جای خود دارد و بعضی از خونه هایی که هنوز آثار جنگ روی دیوارهاش هست و آبادان و اون بازار ته لنجیش ... تالاب شادگان و ... همه اسمهایی که برامون آشنا بودند ولی ندیده بودیمشون و جنگ ... ...
24 دی 1392

رباتیک

امروز مسابقه رباتیک بین بچه های کلاس رباتیک پارسا برگزار شد . مسابقه اینطوری بود که باید توی مسیرهای مختلف رباتشون رو هدایت میکردند . نوبت پارسا شد و از نظر مامان آبرومون و برد . ولی داوره که می گفت نفر سوم رباتیک جهانه ... ، اومد پیش من گفت خیلی خوب بود خیلی خوب بود . گفتم چطور ؟ گفت می دونی چیش خوب بود؟ درسته خوب نرفت ولی خیلی زود قضیه رو گرفت، همون لحظه گرفت که باید چیکار کنه مامان هم اینطوری بود حالا نمی دونم از زبون بازیش بود؟ از بازار گرمیش بود؟جدی می گفت؟ نمی دونم ... به هرحال مامان جو گیر شد و یک پک 75 هزار تومانی خرید تا پسرش نخبه بشه در آخر هم 3 نفر رو برنده اعلام کرد که پارسا یکیش بود. ...
24 دی 1392

عذرخواهی

بابا پارسا و تنبیه می کنه و باهاش حرف نمی زنه ... پارسا : بابا ببخشید دیگه از این کارا نمی کنم ، تو رو خدا ، ببخشید بابا : سکوت پارسا میاد پیش مامان : بابا من و نمی بخشه مامان : خوب یه بار دیگه بگو ، بابا تو رو می بخشه ... پارسا : من دیگه نمی گم ، فقط 1 بار میگم ... مامان : ---------------------------------------------------------------------------- توی رختخواب بابا خوابیده ، پارسا میره کنارش دراز میکشه ، بابا دستش و میگیره پارسا : بابا من و دوست داره ... ، دستم و گرفته مامان : بابا همیشه تو رو دوست داره ، وقتی تنبیه ات هم میکنه دوستت داره پارسا : ببین دستم و گرفته ، منو خیلی دوست داره .... ...
13 آذر 1392

بغل پسر من

این صحنه بسیار زیبا در باغ وحش دانمارک اتفاق افتاده است که در مقابل پرخاش خرس مادر، بچه خرس با نوازش پاسخ مادر را می دهد.  پسر مامانی هم وقتی مامانی خیلی از دستش عصبانیه اینطوری بدل ( بغل ) می کنه   ...
15 مهر 1392

قاطی کردن مامان

امروز با خاله های مهد دعوام شد ، کل مهد و گذاشتم روی سر ، چند روزه پسرم با گریه میره مهد نمیدونم چی شده ، البته که کلاسشون عوض شده و رفتن کلاس چهارساله ها ، خاله حمیده هم مربیشون شده ، حالا یا دلیلش اینه یا گریه بچه های جدید باعث میشه اونم بدقلقی کنه نمیدونم صبح ،بعد از کلی سروکله زدن با پسرم و راضی کردنش به اینکه بره کلاس ، بعد از 10 دقیقه یه سرک کشیدم ببینم چه خبره دیدم خاله حمیده دست پارسا رو گرفت و کشید توی کلاس ، قاطی قاطی قاطی خون جلوی چشمم و گرفت ، حتی یه لحظه هم نمیخوام اینجا بمونم پسرم و بیارین بریم ، بدبخت خاله حمیده خیلی ترسیده بود ، کلی دلداری دادند و تحویل گرفتند و فیلم ضبط شده رو گذاشتند دیدم یه کم آروم شدم ، دیدم خیلی هم ر...
15 مهر 1392