پسر مهربون من
چند روزی بود که بابایی شعر "بابام رو تو ندیدی" رو زمزمه می کرد ....
پارسا هم دست و پا شکسته یه چیزهایی یاد گرفته بود و می خوند ...
از اونجایی که مامانی فرت و فورت میره همه چی رو از اینترنت سرچ می کنه تصمیم گرفت متن کاملش و از اینترنت سرچ کنه و اگه پارسا علاقه نشون داد بهش یاد بده ...
شعره آدم و میبره به اون زمانها ، زمان جنگ ، البته ما خیلی کوچیک بودیم ولی این شعرها با وجودمون عجین شدند و یه حال و هوای خاصی بهمون می دن ...
سعی کردم داستان و برای پارسا شرح بدم...
بابای این پسره رفته با دشمنا جنگیده و دشمنا که آدمهای بدی هستند باباش و کشتند ، این پسره هم میره اول از گنجشکه می پرسه بابام و ندیدی ؟ و ......
پارسا متفکرانه : مامان دلم برای این پسره می سوزه
مامان : چرا ؟
پارسا : آخه باباش مرده دیگه بابا نداره ...
حس کردم پسرم خیییییییلی می فهمه اونوقت چرا من فکر می کنم خیلی هم از این چیزا سر در نمیاره...
یعد از نیم ساعت که مشغول یه کار دیگه بودیم ..
پارسا : مامانش چی؟
مامان : مامان کی چی؟
پارسا : اون پسره که باباش مرده ...، مامانش کجاست؟
خیلی جالبه هنوز داشت بهش فکر میکرد ...