این روزا روزهای اوج حرف زدن و اظهارنظر کردنته ، با بعضی حرفات آدم و ذوق زده میکنی، با بعضی رفتارات آدم شاخ در میآره که این و از کجا میدونی، در کل بگم این روزا خیلی شیرین شدی خیلی شیرینتر از گذشته ، من و بابایی همش درحال بوسیدن و قربون صدقت هستیم از بس که آدم و ذوق زده میکنی... یه عالمه شعر میخوونی ، نمیدونم از کجا اینقدر خوب بلدی؟ یعنی با چند دفعه خوندن من در گذشته اونا رو یاد گرفتی و الان داری میخوونی؟نمیدونم، اینم از اون چیزایی هست که میگم شاخ دراوردم...
مامانی امروز بعد از 2 هفته پیش هم بودن خیلی برام سخت بود که دوباره از تو جدا بشم و بذارمت مهد ، رفتم کارهام و انجام دادم و میخواستم بیام دنبالت ولی مقاومت کردم میدونم برای تو هم سخت بوده ولی نمیخوام دوباره اون پروسه روزهای اول مهد تکرار بشه ، هر چی زودتر دوباره برگردیم برامون راحت تره... ...
بابائی با اینکه مطمئن نیستم اینو ببینی خواستم بگم پیشاپیش روزت مبارک ، خیلی دوستت دارم. این اولین روز پدریه که میتونم بهت بگم دوستت دارم آخه پارسال هنوز نمیتونستم حرف بزنم میدونم دیروز که بردیم بیمارستان خیلی اذیت شدی خیلی هوام و داشتی ، میدونم همیشه با وجود خستگی زیاد ، وقتی از سرکار برمیگردی خستگیت و پنهان میکنی و کلی با من بازی میکنی ، بابائی خیلی دوستت دارم... بابائی باش و با بودنت باعث بودن من باش... ...
وقتی میگن فلانی شده پوست و استخوون الان دارم معنیش و میفهمم، تمام استخوون های قفسه سینه اش زده بیرون ، موندیم چیکار کنیم؟ امروز روز سومه که هیچ چی نمیخوره ، فقط آب. دوا درمون خانم دکتر هم اثر نکرده،فکر کنم باید بریم بیمارستان... ...
بعد از چند روز تب و به دنبالش سرماخوردگی و سرفه های زیاد و بی اشتهائی الان نوبت رسیده به اسهال استفراغ ، نمیدونم چش شده؟ اصلا میلش به هیچ چی نمیکشه،سینه اش هم همینجوری خراب ، سرفه ، امروز هم که اینطوری. تا آخر امروز بهش فرصت میدم که خوب خوب بشه وگرنه فردا یه فکر اساسی میکنم براش ...