یکسال گذشت
یکسال گذشت از اون روزی که برای اولین بار پسرم و گذاشتم مهد ، دقیقا 8 بهمن بود . امروز بعد از چند روز که نرفته بود بردمش مهد و باز دوباره دل تنگی ، هنوز نتونستم با این قضیه کنار بیام و با خودم فکر میکردم چقدر زندگی بی رحمه ما روز به روز داریم از هم دورتر میشیم ، هر چقدر گرفتاریهامون بیشتر بشه این قضیه هم بیشتر میشه ، درس و کار و ... ، بعد با خودم گفتم مگه وقتی پیشمه چیکار میکنم براش ؟ طفلی باید همش بشینه جلو تلویزیون و کارتن ببینه ، هر از گاهی هم که میاد با من حرفی بزنه با یه جواب کوتاه ردش میکنم بره ، آخه من باید به کارهام برسم ولی پسرم چی ؟
.
.
.
دیشب بابایی رفت از اینترنت خروس زری رو برات گرفت تا 12 شب دوتایی داشتین گوش میدادین بعدم اومدین خوابیدین ، اولش کار بابایی به نظرم بی معنی اومد ، بچه نباید تا 12 بیدار باشه ولی بعد پیش خودم گفتم آفرین به این بابا که به احساسات بچش توجه میکنه با اینکه خیلی خسته است . این بزرگترین نعمتیه که خدا بهت داده یه بابای مهربون ، خیلی خیلی مهربون ....