عینک آفتابی
مامانی...
بعد از یه مدت امروز و فردا کردن بالاخره دیروز برات عینک گرفتم ، اونم چه عینک گرفتنی ، اول ازش خوشم نیومد ولی جنابعالی تا دیدیش عاشقش شدی و دیگه به بنده مهلت فکر کردن ندادی و بنده هم تمام سعی مو کردم یه عینک خوب بگیرم حالا نمیدونم دیگه ...
اولین باره میبینم به یه چیزی اینطوری علاقه نشون میدی ، راستش اولش میترسیدم که اصلا ازش استقبال نکنی و مجبور شم بزارمش کنار تا بعد ،ولی خیلی خیلی دوسش داری ، واقعا تا حالا ندیده بودم یه چیزی رو اینقد دوست داشته باشی نمیدونم یا احساساتت تازه داره فوران میکنه یا تا حالا هرچی میگرفتیم و اونقدرها هم دوست نداشتی ...
دیروز بعد از اینکه بابایی اومد و عینکت و با ذوق بهش نشون دادی ، بابا که هنوز یه ریع از اومدنش نمیگذشت جلو تلویزیون خوابش برد یه دفعه دیدم گل پسر هم یه کم اونور تر خوابشون برده ( عینک در بغل )...